دلنوشته

ساخت وبلاگ
همه عمر برندارم سرازاین خمار مستی
که هنوز من نبودم که تودردلم نشستی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خون بهای تو جمال ذوالجلال...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تمام شهر را جستجو کردم

و به زیبایی تصویر نگاه تو

در هیچ قاب چشمی ندیدم







چشمانم سخت تمنای دیدنت را دارند!

آن چــیز که تنگ شده، دل است بــــرای "تــو" و جهـــان است بــرای "من"

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 بیـا و بـرای این دوسـت داشتنـت فــکری بکن! جـا نمی شــود در مـن...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حیـف نیسـت

بهــار بیــاید و تـو نبـاشــی. . .؟!

 

 


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این عکس آخری ست که می گیرم

از تو به یادگار .

نادیده گیر اشک مرا ، ای یار !

لبخند دلبرانه بزن لطفاً .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صدایت را گم کرده ام ،

سلام دادنهایت را ،

 ظرافت کُشنده لبخندت در جواب من ،

حُرم گرم کلامت ، جدی که می شدی ،

مورمور شدن پوست تنم ، سرخوش که بودی ،

حس بیداری ذهنم ، از تو که می‌نوشتم .

شعرهایم را گم کرده ام ، همانهایی‌ که وزن و قافیه‌اش تو بودی .

خودم را در بی‌ تو بودن گم کرده ام .

در سکوت ، تو فریادم را گم کرده ام .

نوازشهایم کو ؟

لمس لطیف موهایت کو ؟

خیرگی شوخ نگاهت کو ؟

حس نرم سر انگشتانت کو ؟

من کجا تو و همه تو را گم کرده ام ؟؟

من کجا نیمه آرام خودم را جا گذشته‌ام  ؟؟

حالا که تو نیستی ، خروشان عاشقانه روحم را به نجابت کدام دریا
سرازیر کنم ؟؟

گمشده‌ها را کجا می‌توان پیدا کرد ، کجا ؟؟

کجا پیدایت کنم ؟

کجا دوباره پیدا می شوم ؟؟

(نیکی فیروزکوهی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عاشقانه ها توی سفره دلم بیات شد .

برگرد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

همه نفس های سال های بی نفسی را جمع کرد.همه دردها ، همه گریه های بی صدایش را و همه فریادش را.

با چشم های بی رمقش ، از پشت همان ماسک سبز روی صورتش فریاد زد :

تا تو راضی نشوی من زمینگیرم بانو..

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به دوست داشتن ِ گاه‌گاه ِ تو که هجوم می‌آورد و مرا زیر و رو می‌کند دل‌خوش‌م. دوست‌ت دارم. باور کن دوست‌ت دارم. ببخش بر من که غرق شدن در دریای سیاه ِ دنیا مرا خیلی از تو دور کرده است. مرا آن‌قدر دور کرده است که خیلی وقت‌ها تو را و وجود ِ تو را نادیده می‌گیرم. امشب اما انگار تو به من نگاه کردی که این‌طور گر گرفته‌ام. بعد از چند وقت دارم دعا گوش می‌دهم و گریه می‌کنم عزیز من. خوب ِ من! مرا به خاطر غفلت‌هایم ببخش و مرا یاری کن. دوست داشتم هزار بار فریاد می‌زدم و می‌نوشتم که چه‌قدر دوست‌ت دارم تمام  ِ زنده‌گی ِ من! ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

می‌بینی که چه زود عهدهایم با تو را می‌شکنم. می‌بینی که هی این شکستن بیش‌تر برای‌م عادی می‌شود. هی عذاب وجدان بعدش کم‌تر می‌شود. هی شروع می‌کنم و هنوز کمی نرفته ناگهان همه چیز را خراب می‌کنم و برمی‌گردم سر جای اول‌م. در این میانه روح‌م دارد فرسوده می‌شود. وجدان‌م دارد بی‌حس می‌شود. دوست‌ت دارم ولی خیلی نمی‌توانم پای دوست داشتن ِ عملی‌ت بایستم. این اذیت‌م می‌کند و هی مرا بی‌وجدان‌تر و جری‌تر و وحشی‌تر می‌کند. بارها از تو خواسته‌ام دست‌م را بگیری و اصلاً آن‌قدر محکم بغل‌م بکنی که اگر بخواهم هم نتوانم دست از پا خطا بکنم. اما نمی‌دانم آیا رسم‌ت این نیست یا قسمت من همین هی زمین خوردن و هی فرسوده شدن است. نمی‌دانم ولی خواستم این‌جا بنویسم که خوب ِ من، من تحملی دارم. زیاد که سرد بشوم دیگر شاید هر چه هم باد بیاید خاکسترم گر نگیرد. شاید یخ بزنم و بمیرم. خواستم همین را بگویم عزیزم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اسم‌ش را نمی‌دانم بگذارم هجوم، بگذارم شبی‌خون، بگذارم غارت. بگذارم چه؟ هر چه هست اما چیز خوبی‌ست، دوست‌داشتنی‌ست و با این حال آدم دوست دارد خودش را بکشد و یا دوست دارد زمین دهان بازکند و او را ببلعد. این‌که در اوج تلنبار غفلت روی دل آدم، در اوج حواس‌پرتی ِ آدم، در اوج تاختن آدم در بیابان نفس، در اوج سرگشته‌گی آدم، یک چیزی می‌آید. این‌که گفتم نمی‌دانم اسم‌ش را چه بگذارم از همین است که فقط می‌دانم یک چیزی‌ست و نمی‌دانم آن چیز، چه است! اما هر چه هست آدم را ویران می‌کند. انگار کن که در ِ صندوق‌چه‌ای پر از بغض و گریه را در اعماق دل‌ت باز کرده باشند و جریان پیدا کند درون تن‌ت، درون چشم‌هایت، درون گلویت و درون لحظه‌هایت. نمی‌دانم شاید حتی مثل بادی سمی باشد که فرسنگ‌ها راه را دویده تا بر ده‌کده‌ای میان دره‌ای بوزد و همه چیز را سنگ کند و زمان را نگه دارد. نمی‌دانم نمی‌دانم نمی‌دانم. هر چه هست، خوب است و کشنده. هر چه هست، زمان را انگار کن نگه می‌دارد. هر چه هست، بهت می‌آورد و بغض. هر چه هست، جوری‌ست که آدم دوست دارد همان لحظه، با همان حال، بدود سمت بیایان و در راه هی گریه کند، هی بر سرش بزند، هی گریه کند، هی سرش را رو به آسمان بگیرد و هی داد بزند اسم‌ش را. هر چه هست، آدم را وا می‌دارد شکر کند که هنوز قلب‌ش می‌تپد و هنوز روح‌ش همان حوالی است. این چیز، از آثار اوست که نگاه می‌کند خیره، که دوست‌ت دارد بسیار، که مهربان است به اندازه‌ی آسمان‌ها، که جاری‌ست به اندازه‌ی آب‌ها. این چیز، از آثار اوست...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


 
تورا به حرمت این سالها...
ما را در سایت تورا به حرمت این سالها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 41976967 بازدید : 77 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 4:58