پرستوی مهاجر..

ساخت وبلاگ
لحظاتم را با تو هماهنگ کرده ام
می خواهم ثانیه ثانیه از این فاصله ها بکاهم
ودر زمان با تو باشم
و از یادت سبز شوم
چون نهالی نورس.

 

_____________

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج
_________________________________________

عشق رسوايي محض است كه حاشا نشود

عاشقي با اگر و شايد و اما نشود

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشيم

هر كسي دربه در خانه ي ليلا نشود

دير اگر راه بيفتيم ، به يوسف نرسيم

سر ِ بازار كه او منتظر ما نشود

لذت عشق به اين حسِّ بلاتكليفي ست

لطف تو شاملم آيا بشود؟ يا نشود؟

من فقط روبه روي گنبد تو خم شده ام

كمرم غير در ِ خانه ي تو تا نشود

هرقدر باشد اگر دور ِ ضريح تو شلوغ

من نديدم كه بيايد كسي و جا نشود

بين زوّار كه باشم كرمت بيشتر است

قطره هيچ است اگر وصل به دريا نشود

 امن تر از حرمت نيست ، همان بهتر كه

كودكِ گمشده در صحن تو پيدا نشود

بهتر از اين؟! كه كسي لحظه ي پابوسيِ تو

نفس آخر خود را بكِشد پا نشود

دردهايم به تو نزديك ترم كرده طبيب

حرفم اين است كه يك وقت مداوا نشود!

من دخيل ِ دلِ خود را به تو طوري بستم

كه به اين راحتي آقا گره اش وا نشود

بارها حاجتي آورده ام و هر بارش

پاسخي آمده از سمت تو ، الّا نشود

امتحان كرده ام اين را حرمت ، ديدم كه

هيچ چيزي قسم حضرت زهرا نشود

آخرش بي برو برگرد مرا خواهي كُشت

عاشقي با اگر و شايد و اما نشود

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ميل گم شدن در من پيدا شده است!

ميل گم شدن در جايي بكر...

در فكر‌هاي دور...!

خسته‌ام از حسِ خستگي

از اين‌كه اين‌جا نشسته‌ام،

و مي‌گويم از اين‌جا...

و حالي كه مرا خسته مي‌كند...

خسته‌ام از خسته‌ام !

فكر رهاشدن مرا رها نمي‌كند...!!

فكر رهاشدن در رفتن...

در اعماق يك سفر...!!

مي‌خواهم با باران‌ها سفر كنم؛

از هرچه بگذرم!

روي درياها چادر زنم!

ميان شن شنا كنم!

از هوا جدا شوم!

به خلاء عشق بپيوندم

كه مرا مي‌آكند...

كه مرا مي‌كَنَد...

از زمين و هوا!

و مي‌پراكند

آن‌جا كه هرچه رها شده‌ ست!

تا آن‌جا و روزي كه باز،

زيبايي‌اش

مرا پيدا كند!

ميل گم شدن در من پيدا شده‌ ست...!

"شهاب مقربین"


مانده‌ام

چگونه تو را فراموش كنم!؟

اگر تو را فراموش كنم،

بايد سال‌هايي را نيز كه با تو بوده‌ام

فراموش كنم!!

دريا را فراموش كنم!

و كافه‌هاي غروب را

باران را...

اسب‌ها و جاده‌ها را...

بايد دنيا را،

زندگي را،

و خودم را نيز فراموش كنم!!

تو با همه‌ چيز درآميخته‌اي!

تورا به حرمت این سالها...
ما را در سایت تورا به حرمت این سالها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 41976967 بازدید : 92 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 4:58