Unknown

ساخت وبلاگ




 

قصه عاشقی من به تو عزیز شهیدم قصه دیروزُ امروز نیست...

یادت هست........؟!!

حالُروز دلم داغون بود .شبُ روزم گریه،باگریه میخوابیدم با گریه بیدارمیشدم ومن ازتو تا آسمونت فاصله ها داشتم..هرچه میگشتم تورو نمیدیدم..........اصلن نبودی که ببینم..

شمارشو باهزارمشقت وسختی پیداکردم.تماس که گرفتم واحوالپرسی که شدگفت بجا نمیارم .

گفتم فرصت هست، بجا میاری.گفتم آقا سجاد خوب هستن؟

اسم سجادشو که آووردم چند ثانیه ای بینمون سکوت حاکم شد ..وبعدآروم بااون صدای ظریفش پرسید

 شما کی هستین که سجاد منو میشناسین؟گفتم یکی مثل شما..

دیدم خیلی اذیت میشه خودمو معرفی کردم.چند سالی تو ی محیط باهم زندگی کرده بودیم.گفتم سوالی دارم ازت گفت بپرس..گفتم باسجادت چطور حرف میزنی که میبینیش..راهشو... بهم بگو....

گفت چطور ..؟مگه...؟

بغضم شکست وهق هقم بلند شد.صدام ازشدت گریه در نمیومد.طول کشید تاازپشت تلفن آرومم کنه بنده

خدا.خندیدُگفت توهم؟گفتم اونموقه که تو تازه پاگذاشتی تواین وادی من ۵-۶سالی میشد

 که عاشق شده بودم..باورش نمیشد.میگفت اونموقه که باهم بودیم همیشه فکرمیکردم اگه بهت بگم عشقمو،سجادشهیدمو بهم میخندی ومسخرم میکنی..

گفتم همونموقه هم من میدونستم که مجنون شدی،ازبچه ها شنیدم ولی چیزی نگفتم..

اماازدیدنت لذت میبردم.همیشه دلم میخواست باهات خلوت میکردم وی دل سیر ازشهیدامون میگفتیم ولی نشد..

بشوخی گفت ولش کن شهیدتو.محلش نذار.اونوقت ببین چجوری میاد ویکم شوخی کرد..

بعد راهشوگفت.........................

گفت اگه دیدی شهیدتو اونطور که خودت دوست داری، خبرشو بهم بده گفتم باشه...

گذشت دوسال بعد .ومن تو شهیدم رو اونطور که دلم میخواست دیدمت...

ولی تصمیم گرفتم بهش نگم.گفتم که جوان نشان نیازی نداره که بهش بگم .چون همیشه باشهیدشه.همیشه میبینه وحرف میزنن.چه لزومی ونیازی هست که ..اصلن فرقی بحالش نمیکنه..

شبش خواب دیدم اومده خونمون ولام تا کام باهام حرف نزد..ازخواب که بیدارشدم فهمیدم که نباید

 قولمو زیر پابذارم..وزنگ زدم وبهش گفتم..............

تورا به حرمت این سالها...
ما را در سایت تورا به حرمت این سالها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 41976967 بازدید : 104 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1399 ساعت: 4:58